تعریف
الهیات لیبرال[1] ریشه در نظریههای دانش مدرن و سکولار (غیر مذهبی) دارد؛ این رویکرد، مشارکت در کار کلیسا را به عنوان اولویت برای مسیحیان قرار میدهد و کمتر بر تبیین اعتقادات مذهبی تأکید میکند؛ این امر منجر به کنار گذاشته شدن بسیاری از عقاید ارتدوکس در تعداد زیادی از فرقههای اصلی مسیحیت شده است.
خلاصه
گر چه الهیات لیبرال شامل طیف وسیعی از دیدگاههای الهیاتی، فلسفی و کتابمقدسی است، اما مبتنیبر جایگزینی نظریههای شناخت مدرن و روشنگری بنا شده است که منابع بیرونی دانش را رد کرده و استقلال ذهنی یا تجربۀ انسان را جایگزین آنها میکند. در حالی که الهیات اولیه، ریشه در این باور داشت که کتاب مقدس و اعتقادنامهها، یک جهانبینی منسجم، یکپارچه و معتبر را بیان میکنند. از طریق بسیاری از تحولات، از جمله نوشتههای عمانوئیل کانت،[2] فردریش شلایرماخر،[3] توماس جفرسون،[4] و والتر راوشنبوش،[5] الهیات لیبرال در نهایت منجر به بحث متجددگراها (مدرنیستها) و بنیادگراها شد. در اینجا بنیادگرایان محافظهکار الهیاتی، مجموعهای از باورهای ارتدوکس را به عنوان بنیادی برای مسیحیت واقعی معرفی کردند که الهیات لیبرال عموما آن را رد میکرد. امروزه، نگرش الهیات لیبرال – یعنی اصرار بر مرتبط بودن با هر نسل – به نگرش غالب فرهنگ آمریکایی تبدیل شده است.
ریشههای روشنگری
الهیات لیبرال شامل طیف گستردهای از دیدگاههای الهیاتی، فلسفی و کتابمقدسی است که ریشه در دوران روشنگری اروپا دارد (حدود 1660-1798). در قرون گذشته، الهیات مسیحی از طریق اعتقادات و اعترافات مبتنیبر پایۀ اقتدار کتاب مقدس و سنت کلیسا که برگرفته از کلیسای اولیه بود، بیان میشد. اما الهیات جدید، محصول دانشگاههایی بود که جایگزین نظریههای دانش مدرن و سکولار شدند؛ آنها منابع خارجی دانش را رد کرده و بر خودمختاری ذهنی عقل یا تجربۀ انسانی تأکید میکردند.
اگر چه اعتقادنامههای قبلی از نظر تأکید متفاوت بودند، اما آنها آموزههایی را بیان میکردند که با این باور سازگار بود که کتاب مقدس و آموزههای ایمان، بیانگر یک جهانبینی منسجم، یکپارچه و معتبر است که مسیحیان از نظر شناختی، آن را به عنوان واقعیت میپذیرند و مبنای محکمی برای زندگی فراهم میکند. روشهای عقلگرایی و تجربهگرایی دوران روشنگری، جایگزین اتحادهای سنتی بین فلسفه و الهیات در جستوجوی حقیقت شدند. متفکران اروپایی استدلال میکردند که الهیات سنتی منسوخ شده است و مسیحیت برای بقای خود باید با تحولات فرهنگ مدرن سازگار شود. تصور میشد که اگر تغییراتی ایجاد نشود، مسیحیت بهطور فزایندهای بیربط خواهد شد. چنین سازگاریهایی باعث ذهنی شدن مذهب لیبرال (مسیحیت آزاد اندیش) گردید. این موضوع به استدلال اخلاقی فرد، یا کارکرد احساس و شهود انسانی، و بعدا به عنوان یک امر مبتنیبر اقدامات عملگرایانه تبدیل شد.
اولین ظهور لیبرالیزِم مسیحی در باورهای وحدتگرایی به نام راکوف لهستانی و در کتکیزِم[6] راکوف بود (1605) که جایگزین آموزۀ سنتی تثلیث شد. سرانجام، خداباوری (دئیزِم)[7] به عنوان جایگزینی عقلانی برای باورهای سنتی مسیحی، مقبولیت گستردهتری به دست آورد. خداباوران (دئیستها) ادعا میکردند که از میان انبوه آموزهها و اعمال ادیان جهان، عقل بشری میتواند حداقلترین اعتقادات لازم را که یک دین کاملا طبیعی یا عقلانی را تشکیل میدهند، استخراج کند. یک خداباور اعتقادات زیر را برمیشمارد: وجود خدا؛ خداوند با اعمال نیکو عبادت میشود (همۀ اعمال دیگر مانند عبادت کردن و سرود خواندن و احکام بیفضیلت، بیربط هستند)؛ توبه، گناهان را میشوید (نه مرگ و رستاخیز عیسی)؛ پس از مرگ، پاداش و کیفر در انتظار بشر است؛ شبانان باید آموزش دربارۀ اسرار (بهویژه معجزات) را کنار بگذارند و به جای آن زندگی اخلاقی منطقی را تشویق کنند.
نوسازی مسیحیت، با روشهای جدید تفسیر کتاب مقدس تقویت شد. پیش از این، کتاب مقدس دارای امتیاز الهام الهی بوده و از نظر محتوای الهیاتی و تاریخی دارای اعتبار بود. الهیدانان برای تثبیت آموزه و عمل، به متون کتاب مقدس استناد میکردند. اما محققان لیبرال بر استفاده از ابزارهای تفسیر مدرن تأکید داشتند که برای تفسیر دیگر ادبیات کهن به کار گرفته میشد. رویدادهای رستگاری منحصربهفردی که کتاب مقدس شاهد آنها بود، به عنوان اسطورههایی تلقی شدند، که محصول تجربیات مذهبی جوامع، در زمان نگارش آنها بود. نقد “فروتر یا کِهتر”[8] یا “نقد نسخ”، حفظ و انتقال متون را ارزیابی میکرد و مشخص مینمود کدام متون معتبرتر هستند. روشهای “نقد برتر”،[9] گامی فراتر رفته و از منطق سکولار برای ارزیابی تألیف، تاریخ نگارش و زیر سؤال بردن معانی و تفاسیر سنتی استفاده میکردند.
نوآوریهای فلسفی نیز عمیقا بر توسعۀ الهیات لیبرال تاثیر گذاشت. عمانوئیل کانت دیدگاهی انقلابی از دانش را بیان کرد که بشریت را در کسب دانش مستقل ساخت. او شعاری را برای دوران روشنگری پیشنهاد کرد -“جرأت استدلال کردن داشته باشید”- که به اعتقاد او انسانها را از تبعیت بردهوار از شیوههای تفکر قبلی آزاد میکرد. او عقل را بدون توجه به پیشینۀ آن در سنتهای پروتستان و کاتولیک، از ایمان جدا کرد. فقط آنچه را که با عقل قابل اثبات یا از طریق روش علمی قابل آموختن بود، به عنوان دانش معتبر واجد شرایط میگردید. به این ترتیب کانت نهتنها پیشرفت علم را تضمین کرد، بلکه بین دین که به مسائل ایمانی میپرداخت و آزمایشهای علمی که حقایق را آشکار میکرد، شکاف انداخت.
کانت در کتاب “دین در محدودۀ عقل محض”[10] (1793)، مسیحیت را از یک دین تاریخی رستگاریبخش که در کتاب مقدس آشکار شده بود، به یک اخلاقگرایی خداپرستانه تبدیل کرد. او سقوط را با اعلام این که آدم، نمادی اخلاقی برای چگونگی فاسد کردن تمایلات اخلاقی توسط همۀ انسانها است؛ از قالب رویدادی تاریخی خارج کرد. انسانها گناه اصلی را به ارث نمیبرند، اما مانند داستان آدم، هر انسانی وظیفۀ اخلاقی نهایی را به نفع اولویتهای پایینتر زیر پا میگذارد. “تولد دوباره” (یوحنا 3:3) کار تجدید کنندۀ روحالقدس نبود، بلکه عملی از ارادۀ انسان بود که تمایل انسانی را به سمت وظیفۀ اخلاقی تغییر میداد. الوهیت عیسی نه به عنوان پسر خدای یگانه در مفهوم وجودی، بلکه الگویی از ارادۀ خیر اخلاقی بود. کار عیسی یک کفارۀ جایگزین نبود. گناه، یا آنچه او “شر بنیادین” مینامد، آنقدر شخصی است که توسط هیچ کس دیگری نمیتوان آن را بازخرید کرد، بلکه فقط توسط خودِ فرد مستقل، قابل جبران است.
کانت برای توجیه تفاوتهای خود با مسیحیت ارتدوکس گفت که هر گاه کتاب مقدس با عقلِ قانونگذارِ اخلاقی ما متفاوت باشد، باید متن را با اصول اخلاقی عقلانی منطبق کنیم. او همچنین تمایز مدرن، بین فرد روحانی و محقق را تدوین کرد. در حالی که روحانیون از نظر اخلاقی ملزم به دفاع از اعترافات تاریخی کلیساهای مربوطۀ خود هستند، محققان آزادند که یافتههای خود را بر اساس معیارهای مدرن نقد و منتشر کنند. این تمایز، رویکردی را برای معیار دوگانۀ حقیقت، بین آنچه کلیسا بر اساس مکاشفۀ موجود در کتاب مقدس تعلیم میدهد و الهیات نو ظهور جدید، مبتنیبر معیارهای عقلانی را ایجاد کرد. فلسفه و مذهب عقلانی کانت لقب “فیلسوف پروتستانیزِم [لیبرال]” را برای وی به ارمغان آورد.
پژوهشهای آلمانی در قرن نوزدهم
دانشگاههای آلمان در اجرای ذهنیتگرایی اندیشههای روشنگری پیشقدم شدند. دانش بشری در همۀ زمینههای مطالعاتی به عنوان کاری در حال پیشرفت تلقی میشد که دیدگاههای پیشین دربارۀ حقیقت را بدون توسل به جهانبینی فراطبیعی پیش میبرد. حقیقت غایی و یا نهایی وجود نداشت. در همین راستا، فردریش شلایرماخر، بنیانگذار دانشگاه برلین، با انطباق مسیحیت با اصل معرفتشناختی رمانتیک جدید، به “پدر الهیات لیبرال” تبدیل شد. ایمان مسیحی متکی بر پذیرش حقیقت گزارهای (اعتقادات و اعترافات اولیه) و یا انتخاب اخلاقی (اخلاقگرایی کانتی) نبود، بلکه محصول شهود بود؛ چیزی که او آن را “احساس وابستگی مطلق”[11] مینامید. آموزهها به جای این که بیان حقیقت عینی آشکار شده در کتاب مقدس باشند، بیانگر آگاهی دینی نویسندگان کتاب مقدس بودند. الهیات به یک رشتۀ تاریخی تبدیل شد که در آن هر عصر باید ایمان را به گونهای جدید تغییر دهد، مطابق با این ایده که مسیحیت یک نظام اعتقادی مطلق نیست، بلکه یک شیوۀ زندگی همیشه در حال تکامل است.
شلایرماخر در کتاب “ایمان مسیحی”[12] (1821) بهطور نظاممند گزارههای ایمانی اصلاحشده را بررسی و با اولین بازسازی پستمدرن جایگزین کرد. به جای سقوط تاریخی از آغاز بشر، همۀ مردم، هم از خدا آگاهی و هم از خدا فراموشی برخوردارند. الوهیت عیسی صرفا قدرت آگاهی او از خدا بود، و رستگاری عبارت از انتقال آگاهی عیسی، توسط کلیسا به نسلهای بعدی ایمانداران بود، که در نتیجۀ آن، خلقت جدید خدا ماهیت جهانی پیدا مینمود. او همچنین آموزش الهیات را بازسازی کرد. آموزش شبانی عمدتا شامل مطالعات انتقادی دانشگاهی با استفاده از روشهای تفسیری جدید است که جایگزین روش تاریخی-دستوری میشود. شلایرماخر به جای این که خدمت را به عنوان یک دعوت معنوی که مستلزم شواهدی از تقوای فداکارانه است قرار دهد؛ خدمت را به عنوان یک “حرفه” – یک فراخوان جامعهشناختی – پیشنهاد کرد که شبانان را برای تبدیل شدن به رهبران جوامعی که به آنها خدمت میکنند، آماده میکند.
اف.سی. بائور[13] از رهبران مکتب توبینگن معتقد بود که مسیحیت از زمان شکلگیری در عهد جدید هرگز یک ایمان واحد، منسجم و با اقتدار مطلق نبوده است. کلیسای اورشلیم به ایمان یهودی به عنوان یک قانون جدید گرایش داشت (“قانون سلطنتی” یعقوب)، در حالی که مسیحیت غیر یهودی شامل یک سیستم الهیات محکمتری (نامۀ پولس به رومیان) بود. کلیسای روم یک نظام شبانی سلسله مراتبی، مناسک و آیینهای مقدس را به این مجموعه افزود. ایدۀ “اعتقادنامه” از ترکیب ایدههای کتاب مقدس با جهانبینیهای بیگانۀ یونانی که از تاریخ باستان به ارث رسیده بود، به وجود آمد که منجر به پیدایش نوعی آموزۀ کلامی شد که در تضاد شدید با تعالیم سادۀ اخلاقی و تمثیلی عیسی قرار داشت. تلاشی برای بازسازی زندگینامۀ عیسی به وجود آمد که در نهایت به این نتیجه رسید که هر تلاشی منجر به ارائۀ تصویری از عیسی میشد که بهسادگی پیشفرضهای نویسندگان مدرن را منعکس میکرد. با این حال، اجماعی وجود داشت که اگر این تلاش بر اساس اصول علمی و عقلانی انجام شود، میتوان آموزههای کتاب مقدس را با تفکر انتقادی مدرن مطابقت داد. این خوشبینی غالب شد که با بهکارگیری تعالیم عیسی دربارۀ پدر بودن خدا و برادری انسانها، ملکوت خدا یک رویداد آخرالزمانی و آخرتشناختی برای به پایان رساندن تاریخ نخواهد بود، بلکه یک دستاورد دنیوی و در حال حاضر خواهد بود.
آلبرشت ریچل[14] با قرار دادن پادشاهی خدا و جامعۀ مسیحی در مرکز درک مسیحیت، الهیات لیبرال را به پیش برد. او استدلال میکرد که فردگرایی سکولار، عقلگرایی و علم، یکپارچگی اخلاقی جامعه را تهدید میکند. ریچل با تکیه بر بازسازی اخلاقی کانت از مسیحیت و جایگاه مذهب در شهود شلایرماخر، آشتی اخلاقی را به عنوان ابزاری برای دستیابی به خیر شخصی و اجتماعی بنا نهاد. او بدین وسیله کلیسا را موظف به تجدید نظم اجتماعی میدانست. مسیحیت مدرن به جای ساختن سیستمهای متافیزیکی یا نقل قول از متنی معتبر از آنچه عیسی گفته است، باید از زندگی تاریخی غنی کلیسایی که فراتر از اسناد بنیانگذار آن توسعه یافته است، استفاده کند. شاگرد ریچل، آدولف هارناک،[15] با معکوس کردن روند تاریخی که در آن تعالیم عیسی دربارۀ پدر بودن خدا و برادری انسانها که توسط جزماندیشی و اعتقادات خشک محدود شده بود، بازنگری تاریخی این ایمان را تثبیت کرد. بنابراین، مسیحیت نه یک آموزه برای باور، بلکه تبدیل به یک زندگی برای زیستن شد.
لیبرالیزِم آمریکایی قرن نوزدهم
در آمریکا، الهیات ارتدوکس بر مسیحیت استعماری مسلط بود، اما خداباوری طبیعی حتی در میان پدران بنیانگذار آن، به زندگی مذهبی آمریکا نفوذ کرد. کتاب “زندگی و اخلاق عیسی ناصری”[16] (1820) اثر توماس جفرسون، خدمت عیسی را به آموزش اخلاقی تقلیل داد و توماس پین،[17] در کتاب “عصر خرد”[18] (1794)، جسورانه به تمام مذاهب سازمانیافته حمله کرد. وحدتگرایی در سال 1805 در هاروارد ظهور کرد و به جماعتگرایی نفوذ کرد. فلسفۀ ماورالطبیعه (استعلایی) در سخنرانی “آدرس مدرسۀ الهیات”[19] اثر رالف والدو امرسون[20] (1838) در کلیساهای نیوانگلند نفوذ اندکی داشت. اما بهطور کلی، الهیات لیبرال در آمریکا یک نسل از همتای آلمانی خود عقبتر بود.
با این حال، با گذشت دهۀ 1800، بحثهای الهیاتی در میان فرقههای اعتقادی افزایش یافت. کالوینیزِم در گروههای پروتستان، بَپتیست و جماعتیها رو به افول نهاد. احیاگران بیداری بزرگ دوم، از چارلز گراندیسون فینی[21] در شمال شرقی تا واعظان در مرز، آشکارا الهیات کالوین را که احیاگری علمی قرن گذشته را تغذیه میکرد، کنار گذاشتند. اشکال مختلف لیبرالیزِم انجیلی دیدگاه عقل سلیم را ترویج کردند که احیاها نتیجۀ حاکمیت خدا نیستند، بلکه با استفادۀ مناسب از ابزارهای صرفا انسانی ایجاد میشوند. طیف گستردهای از جوامع داوطلب فعال انجیلی برای مبارزه با مشکلات اجتماعی که فرهنگ رو به گسترش آمریکا را درگیر کرده بود، پدید آمدند. شبان جماعتی، هوراس بوشنل،[22] با به چالش کشیدن تأکید بر تغییر فردی، حمایت از دیدگاه اخلاقی کفاره به جای دیدگاه جایگزینی کیفری و بررسی در پیچیدگی زبان دینی، تبدیل به بنیانگذار الهیات لیبرال آمریکایی شد.
در اواخر قرن نوزدهم، جنبش انجیل اجتماعی، تحت رهبری شبان جماعتی واشنگتن: گلدن و شبان بَپتیست: والتر راوشنبوش، تجسم لیبرالیزِم انجیلی بود. آنها خواستار اجتماعی شدن مسیحیت، با دفاع از حقوق کارگران برای تشکیل اتحادیهها و لزوم تحقق عملی ملکوت خدا در فرهنگ آمریکایی بودند. برای آنها مسیحیت، ماهیت انقلابی داشت. در حالی که قبلا در میان پروتستانها، کنش اجتماعی پس از تغییر فردی ایجاد میشد و تابعِ باورهای الهیاتی بود، اما مبشران اجتماعی، تغییر فرهنگ آمریکایی را در اولویت اصلی قرار دادند. در نتیجه، اچ. ریچارد نیبور[23] الهیدان نئو ارتدوکس ییل، در کتاب خود به نام “پادشاهی خدا در آمریکا”،[24] پیام انجیل اجتماعی را اینگونه مورد انتقاد قرار داد: «خدای بدون غضب، انسان بدون گناه را از طریق خدمات مسیحیِ بدون صلیب، به پادشاهی بدون داوری وارد میکند».
بین سالهای 1870 و جنگ جهانی اول، در حالی که الهیات انجیلی در جنوب عمدتا بدون تغییر باقی ماند، مناقشات بین مترقیها و محافظهکاران تقریبا همۀ فرقههای اصلی در شمال را آشفته کرد. موضوعات اصلی شامل اعتبار کتاب مقدس، رابطۀ بین علم و کتاب مقدس، عناصر فراطبیعی شخصیت و کار عیسی، و اینکه آیا و یا چگونه میتوان نظریۀ تکامل داروین را با آموزههای کتاب مقدس در مورد خلقت مرتبط کرد، بود. رویکرد تجربی و عملگرایانه مدرسۀ الهیات شیکاگو، الهیات شخصیگرایانۀ مدرسۀ الهیات دانشگاه بوستون، و تمرکز اتحادیۀ الهیات بر تدریس تجربی و عملی، ماهیت متنوع آموزش الهیات لیبرال را نشان میداد.
لیبرالیزِم همچنین نفوذ خود را فراتر از پروتستانیزِم گسترش داد. این جنبش در جریان مناقشۀ آمریکاییگرایی در سال 1899 بر کاتولیکهای آمریکا تاثیر گذاشت و به پذیرش یهودیت اصلاحشده از پلتفرم پیتسبورگ در سال 1857 منجر شد.
چندین پروندۀ بدعتگذاری برجسته، بهویژه در کلیسای پروتستان ایالات متحده، واعظان و اساتید حوزههای الهیات را به نقض سوگند انتصاب یا استانداردهای اعتقادی متهم کردند. مشهورترین مورد مربوط به چارلز آ. بریگز،[25] استاد زبان عبری در اتحادیۀ الهیات بود، که قاطعانه از نتایج رادیکال “نقد برتر” کتاب مقدس دفاع کرد. او تألیف اسفار پنجگانه توسط موسی را رد کرد، به کیفیت پایین اخلاقی در بسیاری از بخشهای عهد عتیق حمله کرد و بر وجود اشتباهات متعدد کتاب مقدس پافشاری نمود. او در سال 1893 توسط کلیسای مشایخی (پرزبیترین) بهدلیل دیدگاههایش از کار برکنار شد.
قرن بیستم و پس از آن
درگیری بین لیبرالها و محافظهکاران تشدید شد و در اوایل دهۀ 1900 به مناقشۀ الهیات بنیادگرا-تجددگرا (مدرنیزِم) منجر شد. بنیادگرایان آموزههایی را فهرست کردند که به ادعای آنها مبنای بنیادین برای ایمان مسیحی است: تولد مسیح از باکره، الهام و اقتدار کتاب مقدس، کفارۀ جایگزینی مسیح، رستاخیز بدنی مسیح و تاریخی بودن معجزات. شبان بَپتیست هری امرسون فوسدیک[26] در موعظۀ سال 1922 خود با عنوان “آیا بنیادگرایان پیروز میشوند”؟ به باورهای بنیادگرا حمله کرد. او بنیادگرایان را به عنوان جزمگرایان غیر قابل تحمل طبقهبندی کرد و مدعی شد که این پنج اصل، صرفا یکی از نظریههای موجود دربارۀ آموزههای مورد بحث هستند.
تلاشهای محافظهکارانی مانند جی. گرِشام مِیچِن،[27] که در کتاب “مسیحیت و لیبرالیزِم”[28] نشان داد، مسیحیت و لیبرالیزِم دو مذهب متفاوت هستند، نیز نتوانست موج الهیات لیبرال را متوقف کند. تا دهۀ 1930، طرفداران الهیات لیبرال با موفقیت کنترل حوزههای الهیاتی اصلی پروتستان، ستادهای فرقهای و مؤسسات انتشاراتی مذهبی را به دست گرفتند. محافظهکاران، اقلیتی را در جریان اصلی فرهنگ دینی آمریکا تشکیل میدادند. آنها فرقهها، مدارس الهیات و مؤسسات انتشاراتی جدید تأسیس کردند.
با شروع جنگهای فرهنگی در دهۀ 1980، مبارزه بین لیبرالها و محافظهکاران برای کنترل زندگی عمومی آمریکا دوباره آغاز شد. الهیات لیبرال، بهدلیل ماهیت خود به عنوان یک رشتۀ تاریخی، بهطور مستمر نه با رواج دادن باورهای جدید، بلکه با روشهای جدید برای تقویت تجربۀ بشری، در حال بازآفرینی بود. نتیجهای غیر منتظره ظاهر شد؛ با کاهش تعداد و حمایت مالی فرقههای اصلی، محصول جانبی مهمتر الهیات لیبرال – یعنی اصرار اساسی آن بر مرتبط شدن با هر نسل – به عنوان جهانبینی غالب در زندگی آمریکایی تبدیل شد. مباحث الهیاتی در فرقههای اصلی به حاشیه رانده شدند. در ایمان مسیحی، مشارکت در کارهای کلیسا جایگزین تعریف اولیۀ اعتقاد الهیاتی شد. در حالی که فرقههای لیبرال ممکن است دیگر نتوانند تاثیری را که قبلا داشتند اِعمال کنند، لیبرالیزِم عملگرا به عنوان یک جهانبینی عمومی، بیش از پیش به مثابۀ یک نیروی قدرتمند در حوزۀ عمومی آمریکا، موفق بوده است.
نویسنده: اندرو هافکر[29]
[1] Liberal theology
[2] Immanuel Kant
[3] Friedrich Schleiermacher
[4] Thomas Jefferson
[5] Walter Rauschenbusch
[6] مجموعه پرسش و پاسخ کلیسایی
[7] Deism خداباوری
[8] Lower criticism
[9] Higher critical
[10] In Religion within the Limits of Reason Alone
[11] the feeling of absolute dependence
[12] The Christian Faith
[13] F. C. Baur
[14] Albrecht Ritschl
[15] Adolf Harnack
[16] The Life and Morals of Jesus of Nazareth
[17] Thomas Paine
[18] The Age of Reason
[19] Divinity School Address
[20] Ralph Waldo Emerson
[21] Charles Grandison Finney
[22] Horace Bushnell
[23] H. Richard Niebuhr
[24] The Kingdom of God in America
[25] Charles A. Briggs
[26] Harry Emerson Fosdick
[27] J. Gresham Machen
[28] Christianity and Liberalism
[29] Andrew Hoffecker