تقریباً تا ۱۵ یا ۲۰ سال قبل مردم نمیخواستند دربارهٔ پستمدرنیزم صحبت کنند. سیوپنج سال قبل، دانشجویان فارغالتحصیل در بخش زبان و ادبیات انگلیسیِ بسیاری از دانشگاههای دنیای غرب بیشتر از مطالعه آثار شکسپیر، کیتز[1] و فراست[2]، وقت زیادی را صرف مطالعه آثار لیوتار[3]، دریدا[4] و فوکو[5] میکردند. دلیل این مطالعهٔ سنجیده بیشتر به واسازی خلاقانه مربوط میشد، نه آنکه تلاش شود متن در چارچوبهای فرهنگی و تاریخی آن فهمیده شود. مهمتر از متون انگلیسی، تئوری پستمدرنیزم بود.
این امر تغییر زیادی کرده است. مطالعهٔ آثار ژاک دریدا و میشل فوکو به عهده دانشجویان بسیار کمی گذاشته شده است. نویسندگان برجسته و بنیانگذاران پستمدرنیزم در برنامههای آموزشی دانشکده، همچون تماشاچی عمل میکنند و خارج از گود هستند.
اما بدان معنا نیست که تاثیرات پستمدرنیزم کاملاً از بین رفته است. به عبارت دیگر به نظر میرسد چیزی مشابه آن جایگزین شده است: برخی از نتیجهگیریهای پستمدرنیزم در حال حاضر از دادههای جزئی فرهنگی اقتباس میشوند، بدون آنکه احساس شود نیازی به توجیه آنها است. چرا از مواردی مثل این ردپاهای بزرگ فرهنگی که به عنوان واقعیت پذیرفته میشوند، باید دفاع کرد؟ با آنچه روبرو میشویم تعداد زیادی از پستمدرنیستها هستند که به ندرت خودشان را پستمدرنیست میدانند، و تقریباً از ادبیات و مباحثی که در یک نسل قبل توجهات زیادی را به خود جلب کرده بودند، هیچ نمیدانند. آنها از تئوری و از نقدهای آن چیزی نمیفهمند، بلکه پیشفرضهای زیادی از نتیجهگیریهای آن دارند.
شاید دو مثال بتواند کمک کند. به تازگی، دانشجویان مسیحی در دانشگاه “West Coast” روی دانشجویان هم رتبهٔ خود تحقیق دقیقی انجام دادند؛ در این تحقیق بر روی طرز تفکر خود درباره مذهب به طور کلی و مسیحیت به طور خاص تاکید کردند. برخی از پرسشها بر روی زندگی پس از مرگ متمرکز بودند. برای مثال، چه میشد اگر میفهمیدید آسمان جدیدی وجود دارد و زمین جدیدی به دست میآورید؟ یک پاسخ نه چندان غیر معمول داده شد: “چطور میتوانید ادعا کنید که اساسا چیزی میدانید؟” یا اینکه، وقتی پرسیده شد که آنها چگونه ادعای حقیقت انحصاری مسیحیت را درک کردند (مثل یوحنا ۶:۱۴، و اعمال رسولان ۱۲:۴). بیشتر پاسخها به دو زمینه محدود میشدند: (۱) “مسیحیت بسیار متعصبانه است. هر یک از ما رویکردهای مجزای خودمان را نسبت به معنویت داریم. مسیحیت حق ندارد ادعاهای سایر مذاهب را نپذیرد.” یا (۲) “اصل ماجرا این است که تمام مذاهب در حقیقت به هر حال یک چیز را میگویند، پس چرا باید دیگران را متفاوت یا به نوعی پستتر دانست؟”
البته نباید رد چنین نمونههایی را فقط در تاثیرات پستمدرنیزم پیگیری کرد. سایر جریانهای متضاد نیز تاثیرات مهمی همراه خود داشتهاند: برای نمونه “برداشت معاصر از معنای ایمان، دورههای متغیر دگراندیشی و پیشرفتهای بزرگ فرهنگی که برخی جنبشها آن را لایهٔ نازک دشمنی شدیدی میدانند که روی دریای وسیع بیتوجهی و بیعلاقگی را میپوشاند.” با این وجود اگر به تاثیرات پستمدرنیزم بر روی دانششناسی معاصر پی نبریم، از بدیهیات دوری میورزیم.
دانشجویان دانشگاه west coast خیلی دوستانه نتایج تحقیقشان را به من دادند، در آن هنگام من آماده بودم با یک جلسه بشارتی در آن دانشگاه برخورد کنم. خیلی زود متوجه شدم آن نمونهها نه تنها مشخصکنندۀ تعداد زیادی از دانشجویانی هستند که برچسب بیدین یا سکولار یا هر چیزی به غیر از پیروان مسیح را به خود زدهاند، بلکه در فکر و ذهن بسیاری از مسیحیان هم خودش را نشان میدهد. کسانی که در حین تلاش شجاعانه برای اشتراکگذاری ایمانشان با این قبیل پرسشها روبرو میشدند و نمیدانستند چگونه به آنها پاسخ دهند. بنابراین در این جا من چند پاسخ را یافتم که میتواند به این دو گروه کمک شایانی کند.
۱. مباحث و استدلالهای زیادی مربوط به آنچه ما میتوانیم یا نمیتوانیم بفهمیم، به خط مبنای گمراهکنندهای بستگی دارند. بحث در این است که ما نمیتوانیم به طور قطع همه چیز را دربارهٔ یک موضوع بدانیم مگر آنکه همه چیز را دربارهاش بدانیم. این رابطه منطقی به نوع منسوخی از چیزی به نام “علم جدید تفسیر متون” بستگی دارد. این یک استاندارد غیر ممکن است. یعنی زمانی میتوانیم بهطور درست از دانش صحبت کنیم که همهچیزدان باشیم ــ یا به عبارت دیگر فقط همهچیزدان میتواند مطلق همه چیز را بداند. البته حقیقت دارد که میتوانیم به شکل خاص درباره چیزی مطالعه داشته باشیم اما همه چیز را درباره آن نمیدانیم. با این وجود بشر اغلب از چیزهایی حرف میزند که میداند و بهطور ضمنی مدعی همهچیزدان بودن نیست؛ به عبارت دقیقتر، ما از انواع حالتهای دانش بشر حرف میزنیم که متناسب با شرایط انسان هستند. این موضوع درباره انسان در کتاب مقدس هم صدق میکند؛ همچنین برای تمام نوع بشر در هر جای دنیا صدق میکند.
ما میدانیم زمین حول مدار خودش میچرخد و فردا صبح طلوع خورشید را خواهیم دید. همچنین من میدانم پرواز هواپیمایی من طوری زمانبندی شده است که مبدا را ظرف یک ساعت آینده ترک کند. البته دانش و اطلاعات من از پرواز به آنچه در صفحه و اپلیکیشن هواپیمایی است برمیگردد. همزمان باید اعتراف کنم که اگر ببینم اطلاعات پرواز دیگری روی صفحه اعلانات فرودگاه نادرست است باعث پریشانی من خواهد شد که شاید آنچه صفحه اعلانات درباره پرواز من میگوید نیز اشتباه باشد. اگر ما همهچیزدان بودیم، چنین خطاهایی وجود نمیداشت. با این وجود، همچنان برنامههای خود را بر مبنای این فرضیه میگذاریم که زمین به چرخش خود ادامه خواهد داد و پرواز هواپیمایی من ساعت ۶ عصر محل را ترک خواهد کرد مگر اینکه پیامی دریافت کنیم با اطلاعات جدید. ما این چیزها را “میدانیم”، همانطور که میدانیم داوود پادشاه در اورشلیم حکومت میکرد و مسیح در بیت لحم یهودیه متولد شد، نه با دانشی که منحصراً متعلق به خداست بلکه با دانش متناسب با شرایط انسان. اتخاذ خط مبنای همهچیزدانی برخلاف تجربه بشری و طرز بیان عمومی است.
۲. راه دیگری برای آگاهی و درک چیزهای مشابه این است که به یاد بیاوریم یادگیری چگونه انجام میشود. به عبارت دیگر، با وجود فانی بودن و جایزالخطا بودن بشر که هر دو نشان میدهند دانش بشر هرگز بر پایه همهچیزدانی نیست، باز هم بتوان با مسئولیتپذیری از دانش بشر صحبت کرد ــ هرگاه اقدام به اجرای اصول جدیدی میکنیم، چه زبان یونانی باستان، غزلهای شکسپیر و چه میکروبیولوژی باشد در مراحل ابتدایی کار دلهرهآوری بهنظر میرسد. چیزهای زیادی برای یادگیری و به خاطر سپردن وجود دارند. با این وجود هفتهها و ماهها میگذرند و خیلی زود عواملی که در نقطه شروع دلهرهآور به نظر میرسیدند اکنون بهراحتی جذاب شدهاند. دیگر هیچ تلاشی برای صرف کلمات یونانی انجام نمیشود، زیرا آن را میشناسیم. گرچه همچنان چیزهای فراوانی درباره زبان یونانی است که هنوز نمیدانیم. به سختی میتوان گفت این موضوع در هر زمینههای الهیاتی و مطالعات کتاب مقدسی صدق نمیکند. به عبارت دیگر، تجربیات مشترک در یادگیری، چه در رشتههای آکادمیک چه امور زندگی ثابت میکنند دانش بشر اکتسابی است حتی اگر همواره ناقص و ناتمام باشند.
۳. تفسیرهای بسیار مختلفی از کتاب مقدس وجود دارد، و اغلب از همین موضوع برای توجیه نتیجهگیری استفاده میشود که ما نمیتوانیم بر اساس منطق مدعی باشیم هر آنچه کتاب مقدس میگوید را میدانیم. اگر یکی از دو شرط زیر درست باشند پس این نتیجهگیری هم درست خواهد بود: (الف) کتاب مقدس آنقدر چند وجهی است و عاری از یک پیام منسجم که خواندن متفاوت و ناهمگون آن کاری اجتناب ناپذیر است. (ب) ممکن است در تئوری کتاب مقدس یک پیام واضح و مشخص داشته باشد، اما تاریخ کلیسا نشان میدهد ما نمیتوانیم درباره آنچه گفته است اتفاق نظر داشته باشیم. به هرحال، چطور میتوانیم منصفانه ادعا کنیم از دانش موثق و واقعی خدا بهره بردهایم؟ هیچ موردی کاملاً پایدار نمیماند. در نکته (الف) آنچه در خطر است ماهیت کتاب مقدس است. در نکته (ب)، طبق تجربه شخصی من (و این یک تجربه مشترک است) عجیب است که اتفاقا درباره آنچه کتاب مقدس میگوید چقدر توافق نظر وجود دارد، مشروط بر آنکه طرفین بحث موافق باشند که کتاب مقدس آخرین منبع موثق است و آنها مایل باشند با آن اصلاح شوند. من بارها دربارهٔ ده سال شاد و لذتبخش خودم با آنچه “انجمن اونجلیکالهای دنیا” نامیده میشد صحبت کردم و همچنین دربارهٔ همکاری با گروههای بسیار مختلف مطالعاتی گفتهام که در آنجا در کمال تعجب فهمیدم با پشتکار، گفتمان صبورانه، نقدهای متقابل، فروتنی و اشتیاق زیاد و وفاداری به متن و نه فقط اینکه فکر کنیم ما درست میگوییم و همیشه حق به جانب باشیم میتوان به حد زیادی از همدلی و هم عقیدگی دست یافت.
تا اینجا این مباحث دانششناسی چالشهایی را برای کسب دانش به عنوان مسائل خنثی به وجود آوردهاند. تعدادی از کارشناسان علوم تفسیر متون بخش بزرگی را به نقش فساد اخلاقی در تلاش برای شناخت حقیقت یا خطرات و موانع حاصل از بتپرستی در تلاش برای شناخت خدا اختصاص دادهاند. زمانی که با یک بیدین و خداناباور بحث میکنیم، آیا بهتر نیست روی آنچه کتاب مقدس در این باره گفته است خوب تعمق کنیم؟ احمقان در دل خود میگویند خدا وجود ندارد (مزامیر ۱:۱۴). این رفتار یک فرد زودخشمِ محافظهکار و عصبی نیست، بلکه یک ارزیابی متعادل از این است که خداوند چقدر خودش را آشکار کرده است و خداناباوران چقدر آن مکاشفه را رد کردهاند. اما به هر حال حتماً این بخشی از واکنش و پاسخ کتاب مقدس به پستمدرنیزم دانششناسی است که از بین نخواهد رفت.
[1] Keats
[2] Frost
[3] Lyotard
[4] Derrida
[5] Foucault