روز یکشنبه، من با تماس تلفنی یکی از دوستانم بیدار شدم، او به من خبری را داد که هرگز انتظار شنیدن آن را نداشتم: اینکه دوست و دانشجوی سابق من کشته شده بود. او در حالی که مشغول کمک کردن به رانندگان گیر افتاده در یک بزرگراه بود توسط یک کامیون ۱۸ چرخ زیر گرفته شده بود. این غم و اندوه باور نکردنی بود و من مرتب میگفتم “چی؟” و چند ساعت بعد، چند دقیقه گریه کردم و بعد فکر کردم، صبر کن؟ آیا واقعاً این اتفاق افتاده است؟ به نظر واقعی نمیرسید. من حداقل برای کسری از ثانیه، به این فکر کردم که آیا من این خبر را اشتباه نفهمیدم – آیا الان دوستم، مثل هر یکشنبه صبح در حال آماده شدن برای موعظهی انجیل عیسی مسیح نیست؟ آیا همه اینها نوعی اشتباه نیست!
من میدانم که این یک واکنش رایج است. آن دسته از ما که مجبور شدهایم در مورد مرگ عزیزانمان برای دیگران صحبت کنیم، واکنش مشابهی را داشتهایم: ” نمیتواند چنین باشد! حتما اشتباهی رخ داده است!” و همه ما که عزیزان خود را از دست دادهایم میدانیم که این حسِ غیرواقعی همچنان ادامه دارد. ماهها بعد از فوت مادربزرگم، خودم را در حال شماره گیری شماره تلفن او میدیدم. بیوهای را میشناسم که به من گفت – حتی سالها بعد از، از دست دادن شوهرش – او هنوز، صبح میچرخد و انتظار دارد که او را آنجا ببیند، اما دیدن بالشِ خالی او یاد آور رفتن تلخ او بود.
چرا اینچنین است؟
مرگ نباید واقعی باشد
به نظر من از دست دادن کسانی که دوستشان داریم باورنکردنی است، اول از همه، چون نباید هم باشد. هر چقدر که به خودمان بگوییم که مرگ بخشی از زندگی است، و انسانها هم بخشی از همین چرخهی زمین هستند؛ این موضوع حقیقی به نظر نمیرسد، حداقل نه زمانی که به جای روبرویی منطقی، با روح و روان خود با این موضوع مواجه میشویم. از دست دادن یک نفر فراتر از محیط دائما در تغییر اطراف ماست. و این طور به نظر میرسد که دوست داشتِن یک شخص موضوعی است دائمی. از قرار معلوم یک شخص چیزی فراتر از یک گونهٔ کلی است و هر فردی منحصربه فرد و غیر قابل جایگزینی است – در واقع داستانی است که شاید در زندگی دیگران نیز “نمود” داشته باشد اما نتوان آن را عینا بازگو کرد.
برخی میگویند که این عمل “انکار” است، انکار آنچه برای هر یک از ما قطعی است و این امتناع از مواجه شدن با واقعیتها برای جلوگیری از دست و پنجه نرم کردن با مرگ است. آیا تا حدی این چنین نیست؟ بله. آیا کل داستان را بیان میکند؟ خیر
عیسی از مرگ یکی از دوستانش غمگین شد (یوحنا ۳۵:۱۱). مرگ یک دشمن است – در واقع، آن “آخرین دشمن” است (اول قرنتیان ۲۱:۱۵). کتاب مقدس به ما میگوید، مرگ “به وسیله آدم” (رومیان ۱۲:۵) به ما میرسد. با اینحال، چیزی در درون ما میداند گرچه محرومیت از یکدیگر – محرومیت از درخت حیات – به این معنا نیست که “از ابتدا” چنین بوده است. گاهی اوقات مردم به کسانی که سوگوار هستند میگویند: “از رفتن آنها ناراحت نباشید، در عوض بهخاطر سالهایی که با هم بودید شادمان باشید.” البته در این مورد حقیقتی وجود دارد؛ ما باید زندگی کسانی را که دوستشان داریم به عنوان هدیه ببینیم و نباید قدر آنها را ندانیم. اما، با این وجود چیزی در مورد این دیدگاه نادرست است.
احساس غیرواقعی بودن در از دست دادن شخصی که دوستش داشتیم، ما را بر آن میدارد تا “در درون خویش ناله برآوریم، در همان حال که مشتاقانه در انتظار پسرخواندگی، یعنی رهایی بدنهای خویش هستیم” (رومیان ۲۳:۸). در این احساسِ غیرواقعی متوجه میشویم که این همان روشی نیست که قرار بود باشد، ما چیزی را از دست دادهایم – ارتباطی با یکدیگر که نمیتواند شکسته شود، زیرا محور آن، پیوند با خدا در درخت حیات است. اما ما راه خود را گم کردهایم (پیدایش ۲۴:۳).
بینش و واقعیتی عمیقتر
دلیل دیگری نیز وجود دارد که از دست دادن عزیزانمان غیرواقعی به نظر میرسد، و آن این است که از یک منظرِ مهم، واقعی نیست. البته منظور من تعلیم دادن این درس بدعت آمیز که رنج و مرگ واهی هستند، نیست. اما ما با همه مسیحیان ارتدکس در طول قرنها اعتراف میکنیم: “من به مشارکت مقدسین باور دارم.” عیسی با اشاره به هویت خدا به عنوان “خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب” – حتی مدتها پس از مرگ آنها – اظهار کرد: “او نه خدای مردگان، بلكه زندگان است” (مرقس ۲۷:۱۲). نکته عیسی در اینجا، تمایل ما را به صحبت درباره کسانی که در مسیح در زمانِ گذشته از دست دادهایم به چالش میکشد. اینکه “من او ( زن یا مرد) را دوست داشتم” نیست، بلکه “من دوست دارم …”
در عمیقترین سطحِ دانش قلبی ما، این احساس که مرگِ عزیزی در مسیح “حقیقی نیست” انکار واقعیت نمیباشد. این بینش ماست که به دنبال واقعیتی عمیقتر از آنچه میتوانیم ببینیم یا بیان کنیم، هستیم. تی. اس. الیوت در [کتاب] چهار کوارتت ِ[1] (چهار قطعه) معروف نوشت که بشریت “نمیتواند خیلی واقعیت را تحمل کند” و آنچه ما اغلب مییابیم “اشارهها و حدسهای” لحظهای هستند که در مورد واقعیتی فراتر از تصور ما است. این احساس که مرگ یک مسیحی که ما دوستش داشتیم کاملاً واقعی نیست، ما را به حقیقتی میرساند که برای آن آفریده شدیم – اما هنوز نمیتوانیم آن را کاملاً تحمل کنیم. آن ما را به سمت واقعیتی میبرد که عزیزانمان هم اکنون در آنجا هستند، در حقیقت، هم در حال زندگی (زندگی عالی که هیچ وقت ما تجربه نکردیم) و همچنین واقعی (خیلی واقعیتر از وجود سایهوار کنونی ما) هستند.
یک روز، مرگ دیگر واقعی نخواهد بود
اگر شخصی را از دست دادهاید، اجازه ندهید کسی به شما بگوید که، واقع بینی خود را از دست دادهاید، وقتی میگویید: “این هنوز برای من واقعی به نظر نمیرسد.” در عوض، اجازه دهید به شما یادآوری کنم که یک روز خواهد رسید که دیگر مرگ واقعی نخواهد بود، اصلاً واقعی نخواهد بود.
شاید در آن مرحله از دوباره جمع شدن در پرتو جلال، از خود بپرسیم – از روی شادیِ و نه از روی غمِ – آیا واقعاً این میتواند اتفاق بیفتد؟ آیا این واقعاً حقیقت دارد؟ شاید در آن وقت کسی که ما را با دستهای سوراخ شده در اثر میخ، هدایت کرد، به ما بگوید: “بله، این حقیقت است – و این تازه شروع کار است.”
نویسنده: راسل مور
[1] Four Quartets, T. S. Eliot